بازی های زیادی راه افتاده. من هم می خوام یک بازی تعریف کنم. یک خاطره از شیرین ترین شیرین کاری مون برای هم تعریف کنیم. از خودم شروع بشه!
مال من این جوریه :
سال ها پیش که هنوز خیلی مونده بود به مدرسه برم(گمونم دو یا سه ساله بودم)، یه روز سیزده به در رفته بودیم به روستایی که یکی از بستگان مادری ام در آنجا مدیر دبستان روستا بود. برنامه ی نهار چلوکباب کوبیده روی منقل ذغال بود. سیخ های کباب را آوردند و روی منقلی که ذغال هاش افروخته و سرخ شده بودند قراردادند. مردهای مهمانی که 5 یا 6 نفر بودند همگی در تکاپوی هرچه زودتر و بهتر آماده کردن بساط نهار که اتفاقا دیر هم شده بود، بودند. دو سه نفر هم به نوبت کباب ها را باد می زدند. من هم این بساط را تماشا می کردم و از بوی کباب و منظره ی منقل ذغال های افروخته خیلی لذت می بردم.
ماجرای شیرین کاری من یهو اتفاق افتاد. جیش تندی منو گرفت. عوض اینکه به کسی بگم و کمک بخوام، یهو شلوار رو کشیدم پایین و شروع کردم روی ذغال های داغ و سرخ منقل جیش کردم. چشمتون روز بد نبینه از اون جیش هایی بود که حالا حالاها هم نمی خواست بند بیاد. ذغال هایی که خاموش می شدند و دودی که ازشون بلند می شد و بلایی که سر کباب های روی منقل اومد دیدنی بود. اما از اون ها دیدنی تر قیافه های بهت زده کباب پز ها(آقایون) بود که آن چنان غافلگیر شده بودن که تا جنبیدن و منو به بغل زدن و بردن دم باغچه ، کار از کار گذشته بود و آنچه نباید می شد، شده بود. از اون ها داد و فریاد و دعوا بود و از من غش غش خندیدن.
ماجرا به اینجا ختم نشد. همه خیلی گرسنه بودن و دیگه فرصت نبود که نهار دیگه ای آماده کنن. کباب ها را به دو گروه جیشی شده و جیشی نشده تقسیم کردن و شروع کردن به خوردن اما از اونجا که تعداد جیشی شده ها بیشتر بود و تعداد جیشی نشده ها آدم بزرگا رو سیر نمی کرد، شروع کردن به بد و خوب کردن گروه جیشی شده ها که مثلا ” نه، این سیخ جیشی نشده بود”! و شروع به خوردنش کردن. آخر ماجرا این طوری شد که هر دو گروه جیشی و غیر جیشی تا به آخر خورده شدن و هیچی نموند!
باور کنید هنوز هم بعد از گذشت این همه سال، وقتی این پیرمردها و پیرزنان امروز( خانواده های آن روز سیزده بدر) را که می بینم، به یاد جیشی می افتم که از من نوش جان شان شده است!
حالا شما بفرمایید!