. . . انفعال . . .

wheat

روزی روزگاری پیرمرد کشاورزی در شهری دورافتاده میزبان من بود. خوش سخن بود و مثل ما شهری ها از رمق زندگی نیافتاده بود. هنوز حوصله خوبی داشت. ضمن ضیافت نهار مفصلی که برایم ترتیب داده بود از خاطرات دوردست هایش که فهمیده بود برای مهمانش جذاب است تعریف می کرد. یکی از خاطرات جالبش به  دهه بیست  بر می گشت که او کشاورزی جوان در کنار پدرش بود. سالی پر باران بود و کشاورزان گندم دیم فراوان کاشته بودند. در اواسط دوره ی داشت، سر و کله ی چند تاجر انگلیسی پیدا شد و به روستاهای منطقه سفر می کردند. محصول همه ی کشاورزان را به دو برابر گران ترین قیمت فروش سال پیش می خریدند. پول را هم نقدا و نصف پیش می پرداختند. آن روز ها وسایل رسانه ای مثل امروز نبود و کسی خبر نداشت که در روستاهای سایر نقاط کشور چه خبر است. موعد برداشت گندم، کشاورزان که از فروش خود بسیار خرسند بودند به تعهدات خود عمل کردند و در قبال دریافت نقدی مانده ی وجه المعامله گندم ها را تحویل خریداران از دور آمده دادند. پول بادآورده ای که به دست کشاورزان خسته و فقیر رسیده بود آنها را راهی شهر و خرید هرآنچه سال ها انتظارش را کشیده بودند ، نمود. قیمت اجناس بالا رفت. فروشندگان کالا با دیدن هر روستایی پولدار، خوب می دانستند چگونه قیمت گرانتر را به او بقبولانند. چیزی نگذشت که پول ها مصرف شد و کشاورزان دوباره زندگی عادی خود را پیش گرفتند.

اما این پایان ماجرا نبود که تازه آغازی بر رویدادی دهشتناک بود. دولت با کمبود گندم و در نتیجه کمبود و سهمیه بندی آرد و نان که قوت غالب همگان بود مواجه شد. ناچار گندم های وارداتی با بسته بندی شرکت های انگلیسی با قیمتی سه برابر سال پیش به کشور سرازیر شد. آرد و نان در بازار سیاه سه برابر گران شد. کشاورزان فقیر گرسنه چاره ای جز تهیه آرد گران قیمت بازار سیاه نداشتند. و این ماجرا آن چنان کیسه کشاورزان و مردم کشور را متاثر کرد که کمتر کسی از آن دوران خاطره آن گرانی را فراموش کرده است.

این روزها مرتب به یاد این خاطره و خاطرات فراوانی از این دست  می افتم. کاری به مشکلات فرهنگی و اجتماعی ندارم چون اکثر آنها را به گردن مشکلات اقتصادی می بینم. اما مشکلات اقتصادی ما از کجاست؟ ما مردمی تنبل هستیم؟ ما مردمی کودن هستیم؟ کشوری فقیر و بی منبع داریم؟ اصلا ما چه نداریم؟ ما که از همه چیز بهترینش را داریم! پس درد این مشکلات اقتصادی کشور ما چه است؟ بیگانگان نمی گذارند؟ ما در برابر نقشه های بیگانگان منفعل می شویم؟ داستان همیشه همان داستان همیشگی “کیف انگلیسی” است؟

به قول دایی جان ناپلئون خودمان:”کار ، کار انگلیسی هاست آقا جان”

————————- ماجرای ماشین من ————————–

12005122221

دیروز صبح ماشینم را مثل هر روز یکسال گذشته  مقابل ساختمان شرکت پارک کردم. همان جا که تابلوی پارکبان دارد. یعنی پارک مجاز است و روی زمین هم یک نوار رنگی پهن کشیده اند که مشخص کننده ی جا از ناکجا است. حدود ظهر که برای رساندن پسرک به منزل مادربزرگش و کمی پیاده روی از شرکت خارج شدم فورا متوجه فقدان ماشین شدم و دیدم ماشین دیگری به جای ماشین من پارک نموده است!

در اندک زمانی نابلوی پارکبان کنده شده و فرو افتاده در باغچه  کنار خیابان و تابلوی جدید توقف ممنوع(حمل با جرثقیل) که به جای آن نصب شده بود را دیدم. ماجرا روشن شد. پسرک را (بی آنکه بگذارم متوجه بشود) به مقصد رساندم و در بازگشت به سراغ مامورین آن اطراف رفتم که همگی ابراز بی اطلاعی می کردند و تقصیر را به گردن همکاران شیفت قبل شان می انداخنند. به اداره مرکزی شان در میدان فلسطین رفتم. از رئیس و مسئولی  که پاسخگو باشد هیچ خبری نبود. نگهبان از سر دلسوزی تنها راهنمایی که کرد آن بود که سراغ پارکینگ های منطقه برو و بگرد ببین در کدام شان ماشینت را پیدا می کنی. شکایتت را هم بنویس و بیاور تا به رئیس بدهیم.

خوشبختانه شانس با من یار بود و در اولین پارکینگ که رفتم و 11 طبقه را یکی یکی گشتم تا سرانجام پیدا شد. مسئولین پارکینگ قبض رسید خودرو را به من دادند تا پس از تهیه 11 مورد مدارک قانونی از بیمه نامه و گواهی عدم خلافی و مفاصا حساب جدید شهرداری گرفته تا سند و شناسنامه خودم و مالک خودرو( همسرم)  و چند چیز دیگر به خیابان زنجان به ستاد ترخیص خودرو ببرم. می توانید مابقی ماجرا را تصور کنید که دیروز تا این رویدادها رخ داد ساعت کار اداری در ماه مبارک رمضان تمام شد و ناچار شدم همه ی وقت امروز را صرف این امور کنم.

بماند که دست کم با تلاش خانم منشی و درایت همسر عزیزم، 12 قرار مصاحبه استخدامی که امروز ساعت 13 با متقاضیان داشتم را توانستم حضورا انجام دهم. دیدن جوان های کشورم همه خستگی دو روز و ظلمی را که متحمل شدم کم رنگ کرد و الان دارم به آینده همه شان فکر می کنم. به آینده آنها و خودم و فرزندان مان که چه سرنوشتی در این کشور در انتظار شان است. اقتصاد ما به کجا می رود. منابع ما تمام نشدنی نیستند. به زودی با پایان منابع چه سرنوشتی بهتر از افغانستان در انتظار ما خواهد بود؟

این کشور دلسوز ندارد. ما را مجبور کرده اند فقط به فکر امروز خودمان باشیم. چند نفر را سراغ داریم که به فکر نان شب همسایه شان ، برادر شان و دوست شان و یا فردای خودشان و فرزندان شان باشند؟

باید هرکدام از خودمان شروع کنیم. منتظر نشویم تا پیش از ما ، دیگری شروع کند.

پی نوشت: من هرگز حاضر نیستم از این ماشین ها سوار بشم. وقتی که از کنار من یه موتوری با زن و سه فرزندش می خوان به سختی عبور کنن و با حسرت به من نگاه کنن…

One Reply on “. . . انفعال . . .”

  1. بنده عمیقا و شدیدا با هرگونه تئوری توطئه مخالفم. از ماست که بر ماست! در همین آشفته بازار هم ، هیچ آدم لایقی رو پیدا نمی کنی که ارزشش کشف نشده باشه !
    ضمنا من که کاری نکردم !

Comments are closed.