به خودم
می دانی تا حالا از آنهایی که پیش از تو به دنیا آمدند و زندگی کردند ، با هر مرام و نژاد و مسلک و مذهب و اعتقادی که بودند، از شاه و وزیر گرفته تا دزد و گدا، همه شان مرده اند، هیچکدام دیگر زنده نشدند و به زندگی برنگشتند و دیگر کسی آنها را ندیده و می دانی دیر یا زود تو هم می میری و سرنوشت همان مرده ها در انتظار تو هم هست. خوابیدن تا گندیدن و تعفن و خشکیدن و خاک شدن و خوراک مورچگان شدن.
وقتی این اصل جاودان دنیا که اسمش “مرگ” و فنا شدن، هیچ شدن است را پذیرفتی و به این باور رسیدی که تا وقتی هستی، هستی؛ دیگر رنگ همه چیز، تعریف هر رویداد، هر واژه، هر قرارداد بشرساخت، برایت تغییر می کند. لذت هایت عمیق تر و رنج هایت کم رنگ تر می شوند. گرچه همیشه یاد مرگ به تو نهیب می زند که مبادا فراموشش کنی که همه جا با تو است و از رگ گردن به تو نزدیک تر. دیگر هرگز فکر نمی کنی مرگ خوب است اما برای همسایه. می دانی مرگ برای خودت و همه عزیزانت خوب است. مرگ شیرین ترین تلخ دنیا است.
فکر چیزی مثل یک رعشه، یک شوک صرعی از کودکی با تو است. وقتی به تو حمله می کند که به کهکشان ها بیاندیشی. همیشه همین خط فکری است. از یاد کهکشان ها شروع می شود ترا با خود به سکوت و تاریکی مطلق حاکم بر همه ی هستی می برد. جایی که تا به امروز پای هیچ کس نرسیده و هرگز هم نخواهد رسید. در آن ظلمت و سکوت وهم انگیز کهکشانی ، که تنها تو هستی و تو، به آن لحظه ی ناب مردن می اندیشی. به وقتی که دیگر تو نباشی و دیگر قرار هم نباشد که تو باشی یا دوباره به دنیا بیایی. حال چه دنیا باشد چه دنیا هم نباشد. وقتی که دیگر تو نیستی به قول دوستی که می گفت دیگی که برای تو نجوشد، سر سگ توش بجوشد!
بی شک روزی آخر دنیا هم خواهد رسید. دنیا هم مانند تو عمری محدود دارد. از همین حالا نشانه های پایان عمر زمین هم مانند نشانه های پایان عمر تو از راه رسیده است. این همه هیاهو و قیل و قال، این همه حرص و غرور و خودخواهی ها همه و همه پایان می پذیرند. به یاد بعضی از تعریف ها و تعابیر مذهبی از آخرت می افتی.
در پس همه ی این افکار سیاه و تباه به اصلی مهم تر ، نتیجه گیری محکمی می رسی. همه چیز این دنیا متعلق به تو هستند و صرفا برای خوشحالی تو آفریده شده اند. تو آزادی از فرصت محدود زندگی خودت نهایت لذت و خوشی را حظ ببری. آزادی تو بی انتهاست و هیچ کس حق ندارد و نمی تواند بی آنکه تو بخواهی آن را محدود کند. هر کاری که دلت بخواهد می توانی انجام بدهی اما این آزادی بزرگ تو تنها یک شرط دارد. انجام هرکاری و استفاده از هر ابزاری برای تو جایز است مگر کاری که موجب آزار و ناخوشی تو یا موجودی دیگر در هستی شود. هرچه این موجود به تو نزدیک تر و برای تو عزیز تر باشد، احتیاط تو در عدم عبور از خطوط قرمزخودت و او بیشتر و پررنگ تر خواهند بود.
این همه دین و مذهب و فلاسفه و پیامبران قدیم و جدید آمدند و رفتند برای گفتن همین چند جمله ی بالا به تو.
و یهو یه جایی این رو می بینی و چقدر به دلت می شینه:
این سیب منه
ازدرخت چیدم و با لذت گازش زدمممم
خدا هم منودعوام کرد… سیبو انداختم زمین…گریه کردم…بعدش خدا بغلم کرد اشکامو پاک کردوگفت:دختره ی لوس مگه من چی بهت گفتم که اینطوری گریه میکنی؟سیبو برداشت داد دستم،پیشونیمو بوسیدوآهسته درگوشم گفت :فقط میخواستم خودتو برام لوس کنی تا من نازتو بکشم ،سیبتو بخور ،اما نکنه یه وخ شاخه ی درختی رو به خاطر کندن سیب بشکنی یا دیوار باغ همسایه رو خراب کنی که اون موقع دیگه دوست ندارم…
پی نوشت: این اون سیبی نیست که من گاز زدما ! این یکی ، جای گاز بابابزرگ بابای بابابزرگمه!