. . . یکَم یواش . . .

slowdown-day

بر اثر لغزش پا روی یک پله ی کم ارتفاع 15 سانتی متری، به نحو ناباورانه ای دچار شنیدن صدای واضح شکستگی ( در واقع خرد شدگی ) استخوان های نازک نی و درشت نی ساق پای راست ، درست بالای مچ پا شدم. از انتقال به بیمارستان و تهیه عکس رادیولوژی ( از پای آویزانی که کنترل اش از دست من خارج بود) و تشخیص نیاز به جراحی و تزریق مورفین تا فردا صبح (عمل جراحی) ، شکافتن 30سانتی متر از مچ پا، چیدن استخوان های خرد شده و دوختن به وسیله 4 تا پیچ خودکار گردن کلفت (در حد میخ طویله) ، تا سپری شدن دوران نقاهت (تراشیدن سر و لگن گذاشتن هایی که دوستانم برایم می گذاشتند و . . . ) و توان مجدد به راه رفتن بی اتکا به جفت عصاهای زیر بغل، 3 ماه طول کشید. از کف پا تا وسط ران در گچ بود.

این ها را ننوشتم که دل بسوزونی! چیز مهم تری را می خوام برات بگم. تجربه ای ارزنده که برای من خیلی گرون به دست اومد رو می خوام رایگان بهت هدیه بدم. تو مدتی که دوران نقاهت رو سپری می کردم متوجه شدم سرعت زندگی برای من بسیار کم شده. روز ها و شب ها به کندی می گذشتند. سکوت زیبایی بر زندگی من چیره شده بود. سکوت در سالی که بسیار پر هیاهو و پر از رویدادهای عجیب و غریب برای من شروع شده بود. یادمه غروب های زمستون، آکاردئون نواز دوره گردی از کوچه ی ما عبور می کرد. صدای سازش آرامش عجیبی به من می داد. دلم می خواست کمکی بهش کنم. اما عصرها و شب ها در آن آپارتمان طبقه سوم تنها بودم و با دو چوب زیربغل با هر سرعتی هم که ممکن بود به پایین و کوچه برسم باز هم از سرعت عبور آن نوازنده ی دوره گرد کمتر بود.

سرانجام روزی که اتفاقا برف سنگینی باریده بود تلاش خودم رو شروع کردم. با دو عصای زیربغل از آپارتمان به بیرون رسیدم و با آسانسور به همکف رسیدم و سرانجام به کوچه پا گذاشتم. نوازنده از منزل و کوچه ما گذشته بود اما هنوز می توانستم صدای سازش را بشنوم. دیگه معطل نکردم. با حالی که چیزی شبیه به پارا المپبک معلولین بود شروع به دویدن به سوی صدا کردم. چند بار هم لیز خوردم که به خیر گذشت. نوازنده متوجه من شد. ایستاد و به سمت من اومد. موفق شده بودم. از اون روز تا پایان دوران نقاهتم، نوازنده و من مثل دو یار دیرین هر غروب با هم بودیم.

در اون دوران ، کتاب ها خوندم. فیلم ها دیدم. کارها کردم. مزه ی زندگی بی سرعت خیلی شیرین بود. هنوز دلم برای اون روزهایی که باید تلخ ترین روزهای زندگی من می بودند، تنگ میشه. کاش میشد تنظیم سرعت زندگی دست خودمون باشه. شاید هم بشه. میشه؟…

به امتحانش می ارزه. بیا و سرعت رو کم کن. باور کن چیز زیادی از دست نمی دی و خیلی چیزای خوب و موندنی هم به دست میاری. مدتیه توفیق توچال روی پیدا کردم. حال و هوای اون بالا ، بریدن از این همه سرعت کاذب تو روزهایی که به طرز ناجوانمردانه ای سریع و بی حاصل می گذرند، دوباره منو برد به یاد و خاطره ی اون دوران پاشکستگی! و اینجوری احساس می کنم من و توچال به دو یار جدا نشدنی در حال تبدیل هستیم.

دوست من ، یکم یواش ، با هم بریم!

============ برنده تنهاست ============

n105120721054_2023


ضمنا کتاب جدیدی ( برنده تنهاست از پائولو کوئلیو) خریدم که هنوز نخوندم اما صفحه ی اولش نوشته ی جالبی داره:

در لحظه ای که نوشتن این صفحات را به پایان می برم، دیکتاتورهای زیادی سر کارند. کشوری در خاورمیانه با حمله ی تنها ابرقدرت جهان روبه روست. تروریست ها دارند پیروان بیشتر و بیشتری می یابند. بنیاد گراهای مسیحی قدرت انتخاب روسای جمهوری را دارند. جستجوی معنوی دستمایه ی فرقه های گوناگونی قرار گرفته که ادعا می کنند “آگاهی مطلق” را در اختیار دارند. خشم طبیعت شهرهایی را به تمامی از صحنه ی روزگار محو می کند. بنا به تحقیق یک روشنفکر مشهور امریکایی، قدرت سراسر دنیا در دست شش هزار نفر است.

هزاران زندانی سیاسی در هر قاره وجود دارد. در مورد شکنجه در عنوان شیوه ی بازپرسی تسامح می کنند. کشورهای ثروتمند مرزهای خود را می بندند. ملت های فقیر، در جستجوی الدورادو ، مهاجرتی بی سابقه را آغاز کرده اند. نسل کشی دست کم در دو کشور افریقایی ادامه دارد. نظام های اقتصادی علایم فرسودگی را نشان می دهند و ثروت های عظیم رو به تحلیل می رود. بردگی کودکان ادامه دارد. صدها میلیون نفر زیر خط فقر مطلق زندگی می کنند. ثابت شده است که تکثیر سلاح های کشتار جمعی بازگشت ناپذیر است. بیماری های جدید ظهور کرده اند. هنوز بیماری های قدیمی مهار نشده اند.

اما این است تصویر جهانی که در آن زندگی می کنم؟

البته که نه. وقتی تصمیم گرفتم از زمانه ی خودم عکس بگیرم، این کتاب را نوشتم.

پائولو کوئلیو – تصویر کتاب “برنده تنهاست”

پی نوشت: الدورادو در زبان اسپانیایی به معنای زرین است. الدورادو شهری افسانه ای در امریکا، که کاشفان قرون شانزدهم و هفدهم می گفتند غرق در طلاست. ماجراجویان بسیاری عازم سفر اکتشافی یافتن این شهر شدند، اما الدورادو هرگز پیدا نشد. در ادبیات، تمثیلی است از شهر آرزوها.