فرانچسکا می داند. مدت ها است که… بهتر بگم ، سال ها است که به جمله ای از نویسنده ای هنرمند فکر می کنم. جبران خلیل جبران را می گم. در کتاب “پبامبر” در توصیف عشق ، توصیه می کند از هم دور بایستید. مثل ستون های معبد که به تنهایی بهتر بار می کشند. من همیشه با این جمله مشکل داشته ام. فرانچسکا نیز. من و او از روز اول که ما شدیم و من و او مردند، هرگز نتوانستیم از هم دور بایستیم.مثل ستون های معبد. اما با این حال به خوبی توانستیم بار را تحمل کنیم. مثل دو حمال خوب! حمالین عشق! بار عشق سنگین باری است که همه کس نتوانند آن را کشیدن! زحمت داره، خون جگر خوردن داره ، پا بر هوا و هوس گذاشتن داره اما از همه مهمتر اینه که “از خود گذشتن” لازم داره. ولی حالا که خودمونیم. مگه میشه کسی ادعای عشق اش بشه و بتونه به خودش فکر کنه؟ چیزی رو برای خودش بخواد؟ تصمیمی رو خودش به تنهایی بگیره؟
همه ی این ها که گفتم مقدمه ای بود بر چیزی که حالا از این جا به بعد می خوام بنویسم. یک کَسی به نام “آن کَس” به ما برخورد. این برخورد خیلی تصادفی بود. مدت ها با اندیشه های من و فرانچسکا آشنا شد. ناگهان چیزهایی از خودش برای ما نوشت که زوایایی از پرسش های ما درباره ی آنچه جبران گفته بود(که جبران از احترام زیادی نزد ما برخوردار است) را بر ما روشن کرد. آنجا که نظرش را درباره ی استقلال اندیشه های فرانچسکا برای من گفت. و این که بین فلسفه ی نوشته های فرانچسکا با نوشته های من(علی رغم تشابه هایی) تفاوت و فاصله هایی می بیند. من را به یاد دو ستون معبد انداخت. یعنی باید به این موضوع فکر کنم که آیا واقعا بین اندیشه های من و فرانچسکا فاصله هایی هست؟فواصلی را ناخودآگاه ما رعایت کرده ایم. حریم هایی در اندیشه مان هست که برای هردومان محترم نگاه داشته شده؟ یقینا باید به این موضوع عمیقا فکر کنیم.
در جای دیگری از رنگ نوشته های من گفت. تشبیه دل نشین مدادرنگی های پاک شده دبستان.چه درست گفت. در کمال حیرت مرا متوجه کرد که عمدتا نوشته های من برای فرانچسکا،بسیار کوتاه و مختصر و مفید هستند. نظرهایم کوتاه هستند اما نه از سر کوتاه نظری! نظرهایم به دو دسته قابل تقسیم هستند:
– نظرهایی که در تایید نوشته های فرانچسکا هستند. همیشه فرانچسکای عزیز آن چنان کامل و با وسواس نوشته هایش را پیرامون موضوع مورد نظرش می نویسد که همانطور که “آن کَس” می گوید، من نیازی به اطاله ی کلام احساس نمی کنم.(البته این کمی دروغ بود.راستش اینه که معمولا از خوندن نوشته های فرانچسکا آن چنان مست می شم که کلمه کلمه او را آروم آروم تا مدت ها مزه مزه می کنم. انگار که دارم گیلاس شراب نابی را جرعه جرعه می نوشم و گوارای وجودم می شود.اعتراف می کنم که هیچ کدام از خوانندگان نوشته های او به اندازه ی من متوجه منظور اصلی و احساس او در زمان نوشتن آن متن نمی توانند بشوند و طبیعتا هیچ یک نیز به قدر من از آن نوشته ها نمی توانند لذت ببرند).
-نظرهایی که در تضاد با نوشته های او هستند. از آنجا که او را دوست دارم و می دانم که او شدیدا به اندیشه هایش وفادار است در این مواقع به هردویمان فرصت کافی می دهم. گاه متوجه می شوم که حق با او بوده و گاه او متوجه می شود که اشتباه کرده. در هر حال هر دو به اندیشه های هم احترام می گذاریم و از آنجا که می دانیم حقیقت همیشه یکی است، با فرصت دادن هرگز به دو نتیجه ی متفاوت نمی رسیم. این است که همیشه راه مان و حرف مان یکی است ( یا یکی می شود). برای خنده بگم گاهی او به من می گوید:”همیشه حرف ، حرف تو میشه اما با زمان بندیِ من”! ولی حقیقتی که این نخستین بار است می گویم این است:”همیشه حرف و عمل ما یکی می شود اما با صرف کمی حوصله و زمان”!
و اما:
-یادم میاد درباره ی سوره ی “ناس” که خیلی دوستش دارم مطلبی نوشته بودم آن کَس که یادآوری کرد، هرچه گشتم مطلب مورد نظر را پیدا نکردم. اعصابم خط خطی شده.
-نگاه نکردن به آدم ها از بالا به پایین! موضوعی که همه ی فلسفه ی شخصیت و ذات و درون مایه ی وجود من در همه ی زندگی ام بوده است. نمی توانم جز این باشم و این یکی از تفاوت های اصولی من با فرانچسکا است. گاهی او را به شدت عصبانی هم می کند. او بر خلاف من همیشه نگاهش به آدم ها از بالا به پایین است. وقتی هردو این موضوع را بررسی می کنیم به نتیجه ای مشخص می رسیم که یقینا جز این نمی تواند باشد و دلیل این امر، شغل پدر های ما است. پدر من کشاورز و پدر او سرهنگ! من کشاورز زاده و او سرهنگ زاده است. اما همدیگر را خوب می شناسیم.
-قلب زن و مرد را گذاشته ام اما مکان قلب من نامشخص است. درسته! قلب من در همه ی ذرات وجودم متبلور شده است. از فرق سر تا به نوک پا! البته گاهی کمی هم آنورتر!
-من هم با مرز بندی صفر و یک از هر نوعش مخالفم. زن هایی داریم که اندیشه شان از مردان خشن تر است و برعکس، مردانی می بینیم که …
-اصولا در وجود “گاه نویس” منیتی نیست. پس وقتی می نویسد، محو موضوع می شود. در اندیشه هایش حل می شود.
-بهتر است حرفی نزنیم که دوست داشته باشیم مخفی بماند! چه به زوجی چه به فردی!!! بد می گم؟این جوری همیشه خیال مون راحته.گرچه حالا هم جز حرفای خوب چیزی گفته نشده.
-انتقاد از دوست است. اگر جایی انتقادی از جوونا شده از سر علاقه ای است که به آنها هست. فرزندان من و فرانچسکا هم جزو همین جوان ها هستند یا خواهند بود. باور کنید برای این جوان ها نگران هستم. بسیار زیاد.
-عبارت “عشق محو کمرنگ همه جایی” را بسیار دوست داشتم. بسیار. خالق اش ، هنرمند مقتدری است.
گاه نویس