. . . آقا ، دروغ چرا ؟! . . .

” والا آقا دروغ چرا … تا قبر… آ … آ… آ … آ

تو اواخر جنگ کازرون بود که قشون انگلیسی های پدر سوخته بی ناموس با اسب های تازه نفس رسیدن پشت چادرهای ما ، آقا مثل همیشه شمشیر به دست بیدار نشسته بودن و منتظر شبیخون دشمن بودن، ما هم به دستور آقا داشتیم بیرون کشیک می دادیم که با شنیدن صدای سم اسب ها آقا از چادر پریدن رو سر رئیس انگلیسی ها و اینجوری شد که بقیه مجبور به تسلیم شدن…!

بعله … البته بابام جان ما که خودمان با چشمان خودمان ندیدیم ولی می گفتند اون رئیس انگلیسی ها از ترس آقا خودشو خیس کرده بوده و بعدا خود آقا واسه ما تعریف کرد که واسه همینم آقا دلش برای انگلیسیه سوخته بوده و ولش کرده بوده گلاب به روتون اول بره دست به آب بعد بیاد سرش رو ببره که اون نامرد خدانشناس هم پا گذاشته بوده به فرار. بی ناموسی دیگه از این بدتر آقا ؟! “

قسمتی از خاطرات نا نوشته مش قاسم (پرویز فنی زاده) در کتاب دایی جان ناپلئون! یاد و نامش گرامی

برگرفته از

لینک مرتبط

لینک مرتبط

1251892245

1251893745

11sdno3

20040911164159film4

367pf

ragbar

ragbar2

thumbnail

2vkneip

روح اش شاد باد…