سپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز آید و . . .
وقت هایی تو زندگی هست که هر چیز بدی که قابل تصور باشه ، به یکباره شروع به فرو ریختن بر سر می کنه و آدم احساس می کنه داره له می شه. این فشارها موجب می شه کم کم احساس بی تفاوتی به آدم دست بده و دیگه از هیچی نترسه. یه جورایی چیزی برای باختن نداشته باشه. همه ی باختنی ها رو باخته باشه و دیگه اگه از آسمون سنگ هم بر سرش بباره به حال و روزش هیچ تاثیری نداشته باشه. این موضوع هیچ ربطی به کشور و حکومت و دین و نژاد هم نداره. برای همه هست. تا بخواهی هست.
تو فارسی مثلی هست که می گه:”بالا تر از سیاهی رنگی نیست!”
تو این شرایط میشه از آخر به اینور حرکت کرد. آخر همه ی ما مرگه. سیاهیه. عدمه.نیستی و نابودیه. برای همه مون همینه و هیچ کس ازش نمی تونه در بره. یکم که بیای پیشتر، پیرمرد یا پیرزنی فرتوت می بینی که آفتاب لب بومه. باز هم پیش بیای و بیای تا به امروز خودت برسی متوجه می شی که تو همون پیر چند صباح دیگه هستی که الان آن چنان مست غرور جوانی هستی که ابدا نمی خوای به آخر خط ات فکر کنی و حتی دوست نداری واسه ی لحظه ای تصورش رو بکنی که زیر خروار ها خاک نیست و نابود شدی. خوراک مورچه ها شدی. تبدیل به لاشه ای متعفن و گندیده لابلای پارچه ای سفید شدی. اون چنان محکم پیچیدنت که حتی اگر دوباره بیدار بشی هم نمی تونی خودتو از اون زیر نجات بدی. شاید پیچیدندگان ات هم از ترس بیداری دوباره ات این چنین محکم پیچیده باشنت.
بالا تر از سیاهی رنگی نیست. یادت باشه وقتی که:
سپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز آید و . . .